برخي رويتان من اي رويتان چو ماهي

شاعر : سنايي غزنوي

وي جان بيدلان را در زلفتان پناهيبرخي رويتان من اي رويتان چو ماهي
با زلفتان دلي را مشکل نماند راهيبا رويتان تني را باطل نگشت حقي
از ما سجده‌گاهي وز مشک تکيه‌گاهيجز رويتان که سازد جانهاي عاشقان را
از نيش جنگجويي وز نوش عذرخواهيجز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل
در هيچ پاي نعلي در هيچ سر کلاهينگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس
با قد و قدر هر يک طوبا کم از گياهيبا حد و خد هر يک خورشيد کم ز ظلي
ور جزع جانستانتان يک ناوک و سپاهياز لعل درفشانتان يک خنده و سپهري
چون جزعتان بجنبد هر يوسفي و چاهيچون لعلتان بخندد هر عيسيي و چرخي
ا زجام جان ستانتان هر قطره‌اي و شاهياز دام دل شکرتان هر دانه‌اي و شهري
با دست و تيغ هر يک در رزمگه سپاهيبا جام باده هر يک در بزمگه سروشي
جز چشمتان که ديدست از چشم نور گاهيجز رويتان که ديدست از روي رنگ رويي
زينها سپيدگرتر کم ديده‌ام سياهيزينان سياه گرتر نشنيده‌ام سپيدي
صد چنبرست هر سو هر چنبري و ماهيگر چنبر فلکرا ماهيست مر شما را
از باده توبه کردن نبود مگر گناهيتا باده ده شماييد اندر ميان مجلس
ورنه چه خيزد آخر بيجاده را ز کاهياز روي بي‌نيازي بيجاده که ربايد
آهي همي برآيد جاني ميان آهياز تيزي سنانتان هر ساعت از سنايي